یادداشت های یک شهروند نسبتا دغدغه مند!



دوباره آخر هفته شده بود. کنار بزرگراه خروجی شهر منتظر مینی بوس عمو سیروس بودم تا به ولایتمان باز گردم. هوای شهر کثیف بود. سر و صدای ناشی از رفت و آمد بی حد و مرز و بوق ماشین ها کلافه ام کرده بود. بعضی از اتوبوس های خط واحد یا خاورها، چنان دودی داشتند که برای مدتی امانم را می بریدند.

البته مینی بوس عمو سیروس هم دست کمی از آن ها نداشت. هم سر و صدا و تکان هایش زیاد بود، هم دود زیادی به هوا می کرد و هم صندلی ها و روکش های خیلی کثیفی داشت. یادم است وقتی بر روی روکش های سوراخ سوراخ سبز رنگش به آرامی ضربه می زدم، گرد و غبار چشم گیری از آن ها بلند می شد و فضای مینی بوس را در بر می گرفت.

به همین خاطر اهالی روستا تقریبا یاد گرفته بودند هنگام نشست و برخاست بر روی صندلی ها با احتیاط عمل کرده و از ایجاد گرد و غبار خودداری نمایند. اما عمو سیروس به این مسئله توجهی نداشت و حتی ذره ای تقلا برای گردگیری مینی بوسش نمی کرد. چون پنجره کنار او تنها پنجره مینی بوس بود که شیشه اش باز می شد و او همواره از هوای تازه تنفس می کرد.

از دور لکه آبی رنگی در میان حجم عظیمی دود به چشم می خورد. خودش بود. بالاخره از راه رسید. مینی بوس بنز آبی رنگ عمو سیروس که قرار بود من را برای احیای ریه هایم به ولایتمان ببرد.

در ولایت ما به جز مینی بوس عمو سیروس و چند تراکتور وسیله دودزای دیگری یافت نمی شد .


ساعت هفت صبح بود. سراسیمه از خواب برخاستم. صبحانه مفصلی را میل کردم و با خداحافظی از مادر مهربانی که زمزمه می کرد: اولین روز کاری خوبی داشته باشی!، از خانه خارج شدم و سوار بر اسنپ به سمت دبستان ابتدایی حضرت رسول(ع) بجنورد واقع در بلوار معلم، انتهای خیابان بهارک، رهسپار شدم. اسنپ را دومسیره گرفته بودم تا میانه راه برگه معرفی نامه را از دوست خوبم آقای علی قربانی تحویل بگیرم. علی به همراه محمد میرابی در گوشه ای از حیاط مدرسه پروفسورحسابی ایستاده بودند و بادقت به دانش آموزان حاضر در صف نگاه می کردند. سلام و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. دوستان از برخورد نسبتا سرد مدیر مدرسه شان ناخشنود بودند و من کمی آن ها را دلداری دادم. ( البته بیشتر حس تلافی شان را تقویت کردم!، بماند .) تقریبا ساعت حوالی هشت بود که به همراه حمزه مهرپویان وارد دبستان شاهد شدیم. آقای رمضانی، مدیر مدرسه، پشت تریبون رفته و از افتخارات مدرسه اش در مسابقات علمی سخن می گفت. اولیا و همراهان دانش آموزان به شکل مدور در حیاط ایستاده و صف های طولانی و منظم دانش آموزان نیز به نوعی شعاع و قطرهای این دایره فرضی را تشکیل می دادند. پس از برگزاری مراسم پرهیجان صف که توام با قرائت وصیت نامه یک شهید مدافع حرم و خواندن اسامی دانش آموزان هر کلاس بود، به همراه حمزه به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتیم. ایشان ما را به دفتر مدیریت هدایت کرند و از نظم مان به دلیل حضور به موقع در مدرسه، آن هم در نخستین روز سال تحصیلی جدید تشکر کردند.( با چاشنی تعجب) در همین حین خانم قدیمی، استادی که بالاخره در ترم پنجم توانستم با او درسی بردارم، از راه رسید. استاد قدیمی در جلسه خصوصی که در اتاق مشاوره و سلامت برگزار شد از شرایط کارورزی یک سخن گفت و اطلاعاتی را نیز در باب دلایل ناراحتی دانشجومعلمان از برخورد مدیران مدارس با آنان تبیین کرد. طی این جلسه کوتاه که در دقایق آخر با حضور آقای رمضانی همراه شد، چندین بار دانش آموزانی در را باز کرده و با حالتی متعجب می پرسیدند: برای فلان طرح سلامت باید چکار کنیم؟ استاد قدیمی هم با متانت و صبر پاسخ می داد: برو از خانم مشاورت بپرس.( البته با تکیه زدن بر جایگاه خانم مشاور مدرسه!) جلسه شورای معلمان مدرسه بهانه ای شد تا در اولین تجربه کارورزی، اولین مدیریت مستقیم کلاس نیز نصیبم گردد. به محض ورود به کلاس دوم2، تمامی دانش آموزان از جای برخاسته و به صورت هماهنگ شعری را زیر لب زمزمه کردند. (خداوکیلی خیلی حال کردم) از آنجا که هنوز اکثر آنها کتاب و برنامه درسی مدونی نداشتند، تصمیم به برگزاری یک مسابقه نقاشی گرفتم. خوشبختانه با واریز معوقات حکم جدید دانشجومعلمان( با تشکر از دکتر حاج بابایی، واسه همه پیگیریات مرسی) مشکل مالی چندانی نداشتم و بنابراین برای بهترین نقاشی مسابقه یک جایزه تعیین کردم. بچه ها مشغول به کار شدند. برخی از دفتر و مدادرنگی های دوستشان استفاده می کردند و برخی نیز به صورت مشترک نقاشی می کشیدند. به جز دو سه دانش آموز که مدام برای دستشویی و نوشیدن آب اجازه می گرفتند (و واقعا نمی دانستم که بایستی چه برخوردی با آنها داشته باشم)، بقیه مشغول به کار شده بودند. اکثر آنها طبیعت را به تصویر کشیده بودند. درخت، گل، رود، کوه، خورشید و .- اگرچه که در برخی از نقاشی ها مرد عنکبوتی، بن تن، باب اسفنجی و مینیون ها نیز به چشم می خورد اما فضای یکی از نقاشی ها بسیار متفاوت تر از بقیه بود. دانش آموزی که اسمش در خاطرم نمانده چیزی دارای پنجره که به نظر خانه می آمد را به همراه آتشی که بیشتر در پایین صفحه نقاشی بود، کشیده بود و برای نظرخواهی نقاشی اش را به من نشان داد. از او پرسیدم: خونه ات آتیش گرفته؟ پاسخ داد: خونه نیست که. موشکه! میشه یه جمله بگی روش بنویسم؟ گفتم: نمی خواد روش چیزی بنویسی عزیزم. فقط یک پرچم ایران روش بکش. مثلا یک ماهواره علمی فضائیه! درنهایت پس از مدیریت این کلاس در زنگ دوم، نقاشی برنده مسابقه را تعیین کردم و قرار شد تا دوشنبه هفته آینده هدیه اش را بدهم. ( علی ربانی، نقاشی زیبایی از طبیعت) در زنگ تفریح همانطور که با حمزه میان بچه ها چرخ می زدیم، در مورد انتخاب نهایی پایه ها با هم صحبت کردیم. در نهایت هر دو به این نظر مشترک رسیدیم که پایه اول را به دلیل مهارت های تدریس معلمان آن و هم چنین معصومیت بیشتر کودکان حاضر در آن برگزینیم. موضوع را با معاون محترم مدرسه در جریان گذاشتیم و ایشان نیز موافقت کردند. حمزه اول یک و من اول دو( کلاس خانم آل شیخ). در طی دو زنگ حضورم در کلاس اول تا تعطیلی مدرسه، همکاری زیادی با خانم آل شیخ داشتم. برای دفتر مشق بچه ها سرمشق نوشتم، بر نحوه انجام تکالیف نظارت کردم و تخته وایت برد کلاس را که آلوده به ماژیک های غیر وایت بردی بود، پاک کردم. تدریس جهت های راست و چپ توسط معلم یکی از جالب ترین و مهیج ترین برنامه های این روز بود. برخی از بچه ها واقعا هنوز متوجه این جهت ها نبودند، اما خانم آل شیخ با صبر و حوصله به آنها آموزش می داد. او برای این کار از فضای خود کلاس و اشیایی که بر روی در و دیوار کلاس نصب و آویزان بودند، استفاده می کرد. این کار وی بر آموزش پذیری دانش آموزان تاثیر داشت و آنها را بیشتر همراه می کرد. در طی زنگ سوم، پسربچه ای به اسم علی چندین بار گریه کرد. او مادرش را می خواست و من سعی در آرام کردنش داشتم. پسر کم حرف و مودبی بود. در زنگ تفریح برایش خوراکی خریدم. احساس می کردم قدم زدن در کنار او جلوی چشمان سایر بچه ها به او انرژی و حال خوبی تزریق می کند. پس دستانش را گرفتم و به سمت وضوخانه که در گوشه محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کردیم. علی دست ها و صورتش را با حوصله شست و در آینه به من لبخند زد. حال علی آن دانش آموز منفعل زنگ پیش نبود. ساعت بعد بسیار آموزش پذیرتر ظاهر شد و تمرین خط راست ( ا ا ا ا ا.) را تقریبا بدون غلط انجام داد. در پایان روز به همراهی خانم آل شیخ برگه های حاوی برنامه درسی کلاس را بین بچه ها توزیع کردیم. خانم معلم از دانش آموزان خواست تا هر روز کتاب همان درس را همراه داشته باشند. زنگ خورد. بچه ها از کلاس خارج شدند. نزدیک دم در که بودم، علی را دیدم که با انگشتان اشاره من را به پدرش نشان می دهد. دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. لبخند زدم. لبخند زد . (پ.ن: علی در تصویر موجود استsmiley)

 در ادامه لینک دانلود فایل گزارش فیزیکی کارورزی ام در دبستان شاهد حضرت رسول(ص) بجنورد را جهت استفاده دانشجومعلمان عزیز قرار داده ام:

فایل ورد گزارش فیزیکی

فایل pdf گزارش فیزیکی

 


صبح یک روز آفتابی. باعجله و شتاب حاضر شدم و سریعا چند لقمه کره پنیر را بعنوان صبحانه خوردم. درحالی که چایی را هورت می کشیدم به ساعتم نگاه کردم و کفش هایم را از جاکفشی بیرون آوردم. ازمادرم خداحافظی کردم. برایم دعا کن. امیدوارم این بار بشود. باعجله و سراسیمه تاکسی گرفتم و به سمت آموزشگاه رانندگی حرکت کردم. حدود ساعت 7و30 به آموزشگاه رسیدم. بسیار شلوغ بود. شلوغ تر از آنچه تصورش را می کردم. وارد شدم و کارتکسم را برای نوبت به خانم یزدانی، متصدی نوبت دهی، تحویل دادم. خانم یزدانی ابتدا خنده ای کرد و سپس رو به من گفت تو هنوز قبول نشدی پسر؟! با شرمساری سری تکان دادم. هنوز نه متاسفانه. خب، ایشالا این دفعه قبول بشی. بیا این فرمو پرکن. فرم آزمون مجدد گواهینامه را پر کردم و بر روی آن امضا و اثر انگشت زدم. بفرمایید بنشینید صداتون می کنم. در چنین مواقعی هیچ چیز بدتر از دیدن یک دوست یا آشنا نیست. یکی از دوستانم را آنجا دیدم. سلام مهدی این جا چکار می کنی؟ گفتم اومدم آمپول بزنم، خب اومدم گواهینامه بگیرم دیگه. گفت نه می دونم .منظورم اینه که کجای کارشی؟ توشهری یا آئین نامه؟ پرسیدم خودت چی داری؟ گفت اولین آزمون توشهریشه. گفتم من هم توشهری دارم. درهمین حین خانم یزدانی صدا زد کیوان زاده. بیا کارتکستو بگیر. ساعت9 محل آزمون باش. برگه که چه عرض کنم، دفتر کارتکسم را از ایشان گرفتم. از بس قطر کارتکس و برگه های منگنه شده اطرافش رو به فزونی گذاشته بود، خجالت می کشیدم آنها را در دست گیرم. پس سریعا آنها را درون کوله ام گذاشتم و بعد هم به بهانه سرویس خودم را حسابی از دوستم و شرایط بحرانی دور کردم. چون باخود می گفتم هر لحظه امکان دارد او بپرسد که دفعه چندمم است که امتحان می دهم ومن هم باید با سرافکندگی و خجالت بسیار بگویم دفعه ششم. در ضمن او پرسپولیسی است و حتما در آستانه دربی به من می گوید شیش تایی هم که شدی. بنابراین مدت زمان حضورم در اتاق فکر را عامدانه طول دادم تا دوستم خودش تنهایی به محل آزمون برود. وقتی هیچ نشانی از حضور او درون موسسه نیافتم از سرویس بیرون آمده و با پای پیاده به سمت محل آزمون حرکت کردم. درمسیر دفترچه ای را که شامل نکات مربوط به رانندگی و اشتباهاتم در دفعات گذشته که منجر به مردودی ام شده بود، مطالعه می کردم. اول دنده یک، بعد ترمزدست. اول ترمزدست، بعد دنده خلاص. مجاز نیست، بااجازه. لچکی، دوبل. همه را دور کردم. در همین حال برخی سهل انگاری هایم در آزمون های قبلی را نیز به یاد می آوردم و افسوس می خوردم. مثلا بارسومی که آزمون دادم، ترمز دست را پایین نداده و هی گاز می دادم. یادم هست که به افسر گفتم این ماشین خراب است و حرکت نمی کند و او گفت هیچ ماشینی با ترمز دست حرکت نمی کند و من را رد کرد. پیاده شو نفر بعد بشینه. یا در یکی از آزمون های عملی که به گمانم بار چهارم بود، اتفاق نادری به وقوع پیوست. بعد از حرکت افسر درحالی که داشت کارتکسم را چک می کرد گفت کارت ملیتو هم بده ببینم و من با حماقت فراوان پاسخ دادم کارت ملیم تو جیبمه جناب! وکارت ملی ام را به افسر ندادم! نمی دانم چرا این کار راکردم. شاید آن لحظه تصور می کردم اگر دست به جیب شوم و کارت ملی ام را به افسر دهم، حواسم پرت می شود و به نوعی ایشان قصد دارند دقت من را بسنجند، اما این طور نبود. با این که در آن سری پارک دوبل مناسبی هم داشتم، رد شدم و علت را در همان حاضر جوابی ام می دانم. البته اشتباهات من یکی دوتا نبودند، اما این دو مورد بیشتر احساساتم را برانگیخته می کردند. دفعات دیگری که رد شده بودم یا کلا پارکم خراب بود یا مرتبا خاموش می کردم. اما این دفعه فرق می کرد. عزمم را جزم کرده بودم که این بار قبول می شوم و گلبانگ پیروزی را به صدا در می آورم. بالاخره به محل آزمون رسیدم. افسر محترم با پراید، خودروی محبوب ملی مان، از راه رسید. با احتیاط خاصی پراید را پارک کرد و از آن پیاده شد. رسم است که همیشه 10تا15دقیقه از شرایط آزمون سخن بگویند. چشمش که به من افتاد لبخند تلخی زد. فهمیدم که اوهم دیگر من را می شناسد. من اگر بفهمم کسی واقعا رانندست قبولش می-کنم. شما همه برای من یکسانید. چه سرباز باشید، چه دانشجو. اگر من کسی را از سر دلسوزی قبول کنم، فردا که گواهینامه بگیرد و بی احتیاطی کند، تصادف کند، خدای نکرده آسیبی به مال و جان دیگران بزند، اول از همه مردم می گویند خداوند آن افسری را که به تو گواهینامه داده، لعنت کند. افسر خودش بر سایه درختی پناه برده بود، ولی ما همه جلوی او ایستاده بودیم و آفتاب مستقیما به سر و صورتمان می تابید. در همین حال داشتم به سربازی که او هم برای آزمون آمده بود می گفتم این چقدر حرف می زنه. خسته شدیم. همش اینارو میگه. ناگهان افسر گفت گوش کنید به نفعتونه. سپس به من و آن سرباز نگاه کرد و بازهم لبخند زد. سرباز آرام در گوشم گفت عجب گوشایی داره. افسر ادامه داد بله، من اگر از سر دلسوزی یا هرچیزی شمارو به ناحق قبول کنم، اول به خودتون خیانت کردم، بعد به خودم و بعد هم به جامعه. بادست راستش خیابان مقابل را نشان داد و گفت آنجا ورود ممنوع است. دقت کنید. به چراغ های چشمک زن، خط ممتد، خط کشی عابر پیاده و سرعتگیرها. هنوز جمله ی افسر تمام نشده بود که جوانی با پراید نقره ای رنگ به سرعت از خیابان گذر کرد و خطاب به ما گفت همتون ردین. این سخن او موجب خنده حضار شد و به نوعی فضای ملتهب ناشی از سخنان افسر را درهم شکست. افسر هم جمله اش را کامل نکرد . اسم چهار نفر اول را خواند و به سمت خودروی آزمون حرکت کرد. با در نظر گرفتن موقعیت مکانی دوستم فاصله کافی را از او گرفتم و مشغول به خوردن کمی های بای شدم. افسر در حدود بیست دقیقه دو گروه دیگر را هم برد و می دانستم که با توجه به شماره ام من در گروه بعدی قرار دارم. مادرم در همان لحظه زنگ زد. سلام مادر چه کار کردی؟ گفتم هنوز آزمون ندادم . شما نمی خواد زنگ بزنی. اگر قبول شدم خودم باهات تماس می گیرم. افسر برای چهارمین بار به جمعمان بازگشت تا اسامی چهارنفر دیگر را بخواند. من به همراه سه خانم. آقای کیوان زاده بشینن پشت فرمون. باخود می گفتم همین مانده بود جلوی سه خانم آزمون دهم. اگر رد شوم چه آبروریزی می شود. خدایا به امید تو. نشستم. کمربند را بستم. افسر ماشین را تو دنده خاموش کرده بود. از اونجایی که بچه تیزوبزی هستم، اول دنده را خلاص کردم و بعد استارت زدم. کارتکس و کارت ملی ام را به افسر دادم و همزمان به او لبخند تصنعی زدم. سپس دنده یک را زدم و با رعایت ایست اولیه راه افتادم. دنده دو، دنده سه و در عرض کمتر از ده ثانیه نوبت به پارک دوبل رسید! برای پارک به آرامی کنار ماشین پارک کردم. خانم درشت اندامی در گوشه صندلی عقب، درست کنار لچکی نشسته بود و مانع مشاهده شیشه لچکی و آرم آن می شد. از ایشان خواهش کردم خودش راکمی کنار بکشد، اما نادیده گرفت. همزمان افسر گوشزد کرد که چقدر کندی پسر سریع تر. خلاصه با تصور فرضی از مکان لچکی پارک کردم. ماشین فاصله ناچیزی با جوی و جدول داشت. افسر گفت دوباره پارک کن. استرس بر من چیره شده بود. افسر می خواست فرصت دیگری به من بدهد تا من را قبول کند. او فقط یک پارک صحیح از من می خواست. اما من بدون تعویض دنده پارا از روی کلاج برداشتم تا به گمان خودم در آن لحظه از محل پارک بیرون بیایم اما طبیعتا ماشین عقب آمد و یکی از چرخ ها نیز درون جوی افتاد. وای. دیگر نمی توانستم ادامه دهم. خودم سریع تر از آن که افسر بگوید پیاده شو، پیاده شدم و به طرف مقابل رفتم. کارتکس را گرفتم. ششمین بار هم رد شدم. باورم نمی شد که چرا نتوانستم از فرصت دوباره ای که افسر در اختیارم گذاشته بود، استقاده کنم. ولی برای متقاعد کردن و آرام کردن خودم با خود می گفتم شیش تایی نشدم، بهتر که نشدم. ((استقلال سرور پرسپولیسه)). بعد از این احساس آرامش درونی سریعا و بدون خداحافظی با دوستم و آن سرباز، محل آزمون را ترک کردم.

پ.ن: بالاخره بار هفتم قبول شدم . -چهارم مهرماه 1397

نویسنده: سید مهدی کیوان زاده(دانشجوی علوم تربیتی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی)


میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست. و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست نماز میگذارد!… و من ریتا را بوسیدم آنگاه که کوچک بود و به یاد می آورم که چه سان به من درآویخت. و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند. و من ریتا را به یاد می آورم به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد می آورد آه… ریتا میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است و وعده های فراوانی که تفنگی… به رویشان آتش گشود! نام ریتا در دهانم عید بود تن ریتا در خونم عروسی بود. و من در راه ریتا… دو سال گم شدم و او دو سال بر دستم خفت و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم و در شراب لبها و دوباره زاده شدیم! آه…ریتا چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی بود آنچه بود ای سکوت شامگاه ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید در چشمان عسلی و شهر همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت. میان ریتا و چشمانم تفنگی است.

چرا نمایشنامه خشک سالی و دروغ، شاهکار محمد یعقوبی، اجازه شرکت در جشنواره تئاتر استانی و اجرای عموم را ندارد؟ آیا مهاجرت یعقوبی به کانادا، دلیل قانع کننده ای برای لغو اجرای نمایشنامه ای است که او ده سال پیش به نگارش در آورده؟! نمایشنامه ای که قطعا می تواند موثرتر از ساعت ها کلاس درس و جلسه مشاوره و روانشناسی واقع شود. به یاد دارم که آخرین اجرای این نمایش بسیار جذاب و آموزنده در خراسان شمالی، آذر ماه پارسال و در اولین جشنواره تئاتر دانشجویی دانشگاه بجنورد بود. ( جشنواره ای پرسروصدا که با گذشت حدود نه ماه همچنان بر رویداد های نمایشی استان و جو حاکم بر آن تاثیر گذار است!)

پ.ن1: اهورا مزدا این سرزمین را از دشمن، از خشک سالی، از دروغ دور بدارد. ( یا نجات دهد .)

پ.ن2: اگر از من بپرسند تابستان خود را چگونه گذراندی؟، در جواب همین بس که می گویم: فیلمنامه های فرهادی و نمایشنامه های یعقوبی را خوانده ام. 

پ.ن3: لطفا فیلم تئاتر خشک سالی و دروغ را ببینید نه فیلم سینمایی آن را! دلیل منطقی زیاد دارد ولی دو مورد مهمش را میگویم: 1- پایان فیلم بر خلاف پایان واقع گرای نمایشنامه یک فاجعه است. 2- آرش در فیلم تئاتر پیمان معادی است، ولی در فیلم سینمایی محمدرضا گار!

پ.ن4: از مسئولین متولی فرهنگ و هنر خراسان شمالی تقاضا دارم که هنگام فراخوان جشنواره های بومی مثل تئاتر کوتاه با رویکرد جوان، سروصدایی حداقل مشابه هنگام برگزاری آن داشته باشند! لطفا درحالی که به فکر پرکردن راهروی تاریک و تنگ پلاتو شمس با توده ای از جمعیت شهروندان علاقه مند به تئاتر هستید، کمی هم در زمینه فراخوان ها و استعدادیابی پررنگ تر کار کنید. بسیاری از دوستان جوان و باانگیزه ام خبر از فراخوان این جشنواره نداشتند و یک باره با پوستر های برگزاری آن و جدول نمایش ها مواجه شدند!

پ.ن5: اهورا مزدا! چرا آدم ها هم دیگر رو رنج میدن؟! (صدای آرش)

پ.ن6: به امید حضور موفق گروه تئاتر رویش در جشنواره تئاتر استانی و سوره.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

km56 textmin گاهِ رهايي دانستنیهای مهم كامپیوتر و موبایل اخبار سلامت ایران اخبار تکمیلی دانلود برتر الان بخر تحویل بگیر فاطمه دانایی تفریحی سرگرمی